گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

روزهای آخر تابستون 96

نازگل مامان،روزهای اخر تابستونمون به مهمون داری و کلاسهات گذشت معلم زبانت خیلی ازت راضیه،البته انصافا بابامرتضی هم باهات خیلی کار میکنه و همش دارین با بازی درسهاتو تمرین میکنی امسال فعلا قراره هفته ای سه روز بذارمت مهد و باید فرم بپوشی (من تو دوران تحصیل خودمم از فرم بدم می اومده،آخه چرا لباس دخترا باید انقدر زشت باشه،البته فرم شما زیادم بد نیست،روپوشهای سرمه ای و قرمز با لچک قرمز،کلا شکل پیراهن دوخته شده و من تصمیم دارم با جوراب شلواری بپوشونم برات،یه امسال و میتونی راحت بپوشی تو مهد ومدرسه دیگه 21 شهریور نوبت دکتر گوارشتو داشتیم و شکرخدا مشکل یبوستت خیلی وقته برطرف شده و از عید دیگه داروتو بهت ندادم ولی همچنان باید رژیم غذا...
31 شهريور 1396

ماه نگار 51+عید قربان تا عید غدیر

سلام عشقدونه این ماه حسابی سرمون شلوغ بوده،جمعه 27مرداد خاله زلیخا وشوهر خاله و مریم جون و ملیکا جونو پسرخاله حامد اومدن خونه مون،جمعه نهار پیشمون بودن وبرای امر خیر اومده بودن،پسرخاله حامد داماد شده وعروسشون رشتی بوده،جمعه بعدازظهر همه با هم رفتیم خونه عروس برای خواستگاری و دوشنبه صبح به سلامتی عقد کردن،مامان جون وبابا جون هم یکشنبه صبح اومدن ودو شنبه بعد از ظهر بعد از اینکه از خونه ی عروس اومدیم رفتن،پسر خاله داود وخانومشون ملیسا جون و انیتا کوچولو اومده بودن و شما سه تایی حسابی دو سه روزی خوش گذروندین مهمونهامون سه شنبه صبح رفتن برای عید قربان که جمعه 10 شهریور بود ما پنج شنبه عصر راه افتادیم و جمعه حدود 2 شب رسیدیم و تا ...
25 شهريور 1396
1